جمعه, 10 فروردین,1403 |

دلتنگ خویش بود خدا...‌

| 1203 | 0

شعری از سیدجعفر حیدری

بی جنب و جوش، خالی و خاموش، جان نبود

در هستی از علائم هستی نشان نبود 

مفهومی از گذشته و آینده ای نداشت

جز حی لایموت دگر زنده ای نداشت 

گنج نهان چگونه خودش را عیان کند؟

اسرار سینه با چه زبانی بیان کند؟

دلتنگ خویش بود خدا در سرای خویش

می خواست همدمی بگزیند برای خویش

اینگونه شد که یک نفس از روح خود دمید

و از نور لایزال خودش نوری آفرید

لبریز کرد عاطفه را در سلاله اش

خلقی عظیم ریخت درون پیاله اش

آنگونه خلق شد که نیاید مثال او

روشن شد آسمان و زمین از جمال او

همتا نداشت مثل خدا بی بدیل بود

این نور خلق عالمیان را دلیل بود

لبخند زد مراتب نعمت شروع شد

زنجیره وار قصه خلقت شروع شد

دریا و دشت، جنگل و کوه آفریده شد

حور و ملک، اجنه و روح آفریده شد

انسان حیات یافت و پا بر زمین گذاشت

از خاک آن گرفت هرآنچه نیاز داشت

انسان قرار بود که خوش زندگی کند

تنها به پیشگاه خدا بندگی کند

اما امان از آتش جهل و کشاکشش

واحیرتا از آدم و آن نفس سرکشش

هرگز دل از غرور و حسد شستشو نکرد

ظلمی به خویش کرد که شیطان به او نکرد

آنروز که بشر به ته خط رسیده بود

از خاک زیر پاش خدا آفریده بود

خالق، خودش به حکم تدبر زبان گشود

نوری که آفریده خود بود را ستود

ای فخر آسمان و زمین بی رقیب من

ای جلوه قداست من ای حبیب من

ناگفته حرف ها که تو داری شنیدنی ست

وصف من از زبان تو آری شنیدنی ست

در گوش این جهان خبر از آن جهان بده

در آسمان به اهل زمین آشیان بده

از رنج گور دخترکان را خلاص کن

شان و مقام را به زنان ارمغان بده

آری، به خاک بینی ابلیس را بمال

آنروی سکه را به خلایق نشان بده

انسان خودش که فکر خودش نیست، غافل است

روح به خواب رفته او را تکان بده

سمتش برو اگرچه نیاید به سمت تو

آغوش مهر وا کن و او را امان بده

وقتش رسیده ماه منیر ات کند حلول

اینک خودی نشان بده یا ایها الرسول

ای نور، من چگونه بشر را رها کنم؟

باید برای تو بدنی دست و پا کنم

دل را به کار داد کمی گِل درست کرد

با ذوق و با سلیقه خود دل درست کرد

بر استخوان و گوشت او کالبد گذاشت

بی منت از جمال خودش هر چه شد گذاشت

او را صدا کن آمنه نامش مبارک است

ذاتش ز هرچه پستی و زشتی ست منفک است

امروز کودکی که در آغوش ات آمده است

حسن ختام عهد نبوت محمد است

او خاتم است و خاتمه عصر جاهلی

زیبا شمایل است و چه والا فضایلی

بین دو کتف اوست همینک نشانی اش

رفته به مهربانی من مهربانی اش

خاک حجاز مبداء و افلاک مقصدش

یک روز می رسد که جهان می شناسدش

دلواپس اش مباش که دارایی اش منم

شصت و سه سال همدم تنهایی اش منم

فرزند تو نشانه شان رفیع توست

خرسند و شاد باش که فردا شفیع توست

Article Rating | امتیاز: 4.67 با 3 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.