ﺳﻪشنبه, 29 اسفند,1402 |

گمنام

تو می توانستی 
در اصلاندوز یا ترکمنچای 
اسبت را زین کرده 
با کلاهی پشمی 
پشت عباس میرزا باشی 
شکست هم خورده بودی اگر 
نامت، ننگی به پیشانی این قوم نمی شد.

یا می توانستی چوپانی باشی
عشقت را به رود می سپردی اگر 
پیغمبر قبیله ات می شدی.

اما تو سربازی خاکی بودی 
با لهجه ی سرد آذری 
و داغ دیده از آفتاب جنوب 
و داغ دیده از مردمی که به "قاف" تو می خندند
چون تو سیمرغ شان بودی.

خنده دار است که این روزها
قرصها
حرف های زیر زبانت را می کِشند
و نامه ات روی میز اداره ها گم می شود
امان از چرخ های ویلچر
که دیگر تاول دست هایت از شیمیایی نیست.

بلند شو پدر 
خاک لباست را بتکان 
دستی به موهایت بکش 
و راحت بمیر
تو گمنام شدی 
تا بزرگی نامت ، کمر سنگ مزار را نشکند.

 

شهریار شفیعی


شهریار شفیعی | دوره سوم آفتابگردان ها

18 آذر 1395 2413 6 4.83

امشب

از فراق تو چنین در تب و تابم امشب

فکر خامی است که آسوده بخوابم امشب

 

ماه مانده است پسِ ابر و شبی دلگیر است

آسمان در طلبت کرده جوابم امشب

 

گل به گل خنده شکفته است به روی لب تو

من ولی گریه جانسوز گلابم امشب

 

کاش بودی که به یک خنده ببندی لب من

پرسشی گنگم و دلتنگ جوابم امشب

 

آنچنان محو توام هر که مرا می بیند

گوییا در نظرش عین سرابم امشب

 

رمز بی تابی من شوق تو بوده است و هنوز

من سرگشته در این عمر، حبابم امشب

 

همچنان منتظرم تا که بیایی از راه

تا در آغوش تو آسوده بخوابم امشب


سعید بابائی | دوره دوم آفتابگردان ها

28 آذر 1395 2420 6 3.67

ماه

حالا که برگشته ای


چراغها همه خوابند


ماه، مهمان خانه ی من است !

 

 

شهریار شفیعی
 


شهریار شفیعی | دوره سوم آفتابگردان ها

18 بهمن 1395 2304 5 2.43

هر شب همین ساعت...

معشوقه ی غم میشوم هر شب همین ساعت
هی از خودم کم میشوم هر شب همین ساعت

هر روز  در تنهایی ام گم میشوم اما؛
یک شهر آدم میشوم هر شب همین ساعت

روزی اگرچه سرنوشتم رود بودن بود...
باران نم نم میشوم هر شب همین ساعت

این خانه ی خشت و گلی هر شب همین موقع
میلرزد و بم میشوم هر شب همین ساعت

دنیا مرا از خاک نه از سنگ بار آورد
کوهم ولی خم میشوم هر شب همین ساعت

یک روز غم در قلب من زهر خودش را ریخت
از آن زمان غم میشوم هر شب همین ساعت



فاطمه دلشادی-اراک-دوره ی ششم آفتابگردانها


فاطمه دلشادی | دوره ششم آفتابگردان ها

20 اسفند 1395 1475 5 4.33

به شهيدان قسم دلم تنگ است

اتوبان، قم، عوارضي، تهران

من سراسيمه ميرسم از راه

گنبدي و مناره اي و… حرم!

السلام عليك روح الله!

 

وارد صحن ميشوم آرام

تا كه عرض ارادتي بكنم

هم ببندم دوباره پيماني

تا مبادا كه غفلتي بكنم

 

چه شلوغ است دورتان امروز

جمعيت هست و شوق مهماني

ميپذيري ميان اين مردم

يك جوان با هواي باراني؟

 

من گمان ميكنم كنار ضريح

عطر و طعم حضورتان جاري ست

ميشود با تو درد دل كنم و

تو ببخشي اگر كه تكراري ست 

 

يا ببخشي اگر كه صحبت من

مستحبات اين زيارت نيست

به شهيدان قسم دلم تنگ است 

به خدا قصد من جسارت نيست

 

چه شكوهي به هم زده آقا!

حرم از نقشه هاي يارانت

من شنيدم كه فرق دارد با

سازه ي ساده ي جمارانت…

 

من جماران نرفته ميدانم

جنس تو جنس اين حرم ها نيست

چه كسي مانده كه نميداند

كه خميني به سادگي مي زيست؟

 

بگذريم از حرم… اجازه بده

دوستان را رها كنم كم كم

برسم به نفوذ دشمن ها

به نفوذي خزنده و مبهم…

 

واي اگر دست هاي پنهاني

پشت پرده كمك كنند او را

گرگ را بين گله راه دهند

با قلم مو بزك كنند او را

 

كم كم اینگونه نرم و آهسته

دست تحريف ميرسد به شما

خاطراتي كه نو به نو هر روز 

نسبتي تازه ميدهد به شما…

 

بين اين موج ها، هياهوها

يك طرف هم صحيفه ي نور است

بايد انگار پرس و جو كنمت!

چه امامي؟ كدام منظور است؟

 

ولي القصه من دلم قرص است

كه تو حرفت نميرود از ياد

كه فقط ميكنم دعا هر شب

سر سيدعلي سلامت باد!

 

در كنار تمام اين غم ها

از حكايات عشق بايد گفت

آنطرف تر ز مرز ايران از

كربلاي دمشق بايد گفت

 

باز پوتين به پا، به سر سربند

عده اي عشق شان به گمنامي ست

روي دوش تمامشان امروز

علم انقلاب اسلامي ست

 

بچه هاي شما دوباره به جنگ

ميروند و شهيد مي آيند

با هزاران ستاره روي بدن

در لباسي سپيد مي آيند
 

انقلاب از قديم زنده تر است

و دفاع مقدسش باقي ست

پشت اين مردهاي آزاده

دست خونين حضرت ساقي ست

 

و دعا كن شما كه يك جمعه

به همين زودي، از افق، خورشيد

بدرخشد… بهار برگردد…

برسد موعد جهاني عيد…


فاطمه عارف نژاد | دوره پنجم آفتابگردان ها

12 بهمن 1395 2335 4 4.67

آتش نشان

درگیر خود کرده است این آتش جهانم را

سوزانده داغش شعله شعله استخوانم را

 

دود و دم یک اتفاق آتشین ناگاه

تاریک کرده روز روشن آسمانم را

 

صبح همین امروز با اخبار تهران... آه

از دست دادم دست های قهرمانم را

 

ویرانه های زندگی در کسری از لحظه

بلعید حتی رد پای دوستانم را

 

گم کرده ام در پیچ و خم های هزار آوار

مرد پر از تاب و تب آتش نشانم را

 

پاسخ فقط بغض است و آهی سرد و تکراری

میپرسم از هرکس نشان بی نشانم را

 

در آن جهنم مانده او تنها و من اینجا

میخوانم آهسته مفاتیح الجنانم را

 

سخت است یا رب انتظار و انتظار و باز...

ای کاش آسان تر بگیری امتحانم را

 


فاطمه عارف نژاد | دوره پنجم آفتابگردان ها

01 بهمن 1395 2565 3 4

برف می بارد

برف می بارد

یا کمی بهتر بگویم

از دهان آسمان دارد

در کمال باشکوهی

حرف می بارد.

 

برف تا بارید

ناگهان جاده

با ظرافت های بی پایان کفن پوشید.

 

جاده با یاد قیامت

بر سر آبستن مرگ است.

 

این چه احوالیست

شاخه باغ بهاری دل

چرا اینگونه

بی برگ است؟

 

قاصدی ایکاش می آمد

در این سرما

با خبرهای خوشی از حال گنجشکان

باعث دلگرمی ما مردمان می شد.

اینچنین آن عالم پیری که حافظ گفته بود از آن

دگرباره جوان میشد. *

 

برف می بارد

من نمی دانم چرا باید

جای بیرون رفتن و جای خوشامدگویی مهمان

بی رمق بنشینم اینجا شعر بنویسم.

 

برف آمد

می روم شادان به استقبال

تا بگیرم نامه از این قاصد خوشحال!

 

سعید بابائی

 

*نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد

 

حضرت لسان الغیب حافظ


سعید بابائی | دوره دوم آفتابگردان ها

22 بهمن 1395 1729 3 4.5

ای اشک!

از درد، از آشنای من حرف بزن
از هر شبِ ماجرای من حرف بزن
درباره‌ی عشق، عاجزم از گفتن
ای اشک! بیا؛ به جای من حرف بزن

ای گوشه‌نشین منزوی! گریه نکن
این‌گونه ز دست می‌روی، گریه نکن
حالا که شکسته‌ای، ولی ای دل من!
یک‌روز بزرگ می‌شوی... گریه نکن


محمدرضا معلمی | دوره پنجم آفتابگردان ها

14 اسفند 1395 1828 3 4

داغ

گمونم یوسُفت توو چاه مُرده 

 

ستاره چِشم بسته، ماه مُرده 

 

عزیزی که به دیدارِت می یومد

 

خبر دادند بین راه مُرده 


ماهلو پرست | دوره چهارم آفتابگردان ها

16 دی 1395 2688 3 4.2

برای تو

خوشبخت آن کسی که فقط آشنای توست
خوشبخت تر منم که جهانم برای توست


دیروز اگر هوای کسی در سرم نبود
حالا ببین نفس به نفس در هوای توست


چشمم کویر تشنه ی باران ندیده بود
امروز ابری ام -به خدا- از دعای توست


باران گرفته است و به این فکر می کنم-
شاید صدای بارش باران صدای توست


گاهی بمان که خیره شوم در نگاه تو
آخر دلیل دیدن من، چشم های توست


"در نقطه نقطه ی دل من پا گذاشتی
خوش باد خانه ای که در آن رد پای توست"


حالا به انتهای غزل فکر می کنم
تازه شروع قصه ی پر ماجرای توست

حمید روشنایی


حمید روشنایی | دوره چهارم آفتابگردان ها

18 دی 1395 2505 3 5

قرار

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نم نم زد و شعر را رقم زد باران

در کوچه ی ما کمی قدم زد باران

او پا قدمش همیشه خیر است ولی 

این بار قرار را به هم زد باران


| آفتابگردان ها

24 آذر 1395 2232 3 5

معجون تسلی و هیاهو

شیرم من و یک گله ی آهوست نگاهت

معجون تسلا و هیاهوست نگاهت

 

موزون وخوش اهنگ وبه حق وسوسه انگیز

رقصیدن معشوقه ی هندوست نگاهت

 

هندویی و چین ریخته ما بین دو ابروت

مستعمره ی  کشور اخموست نگاهت

 

 هم شبدر باران زده ، هم خار مغیلان

 هم پونه روییده لب جوست نگاهت

 

شیرین ملس خواستنی،آخ...دلم رفت

یک ظرف پر از برگه ی آلوست نگاهت

 

دیریست دلم بلخ وبخاراست عزیزم

دیریست که چنگیز و هلاکوست نگاهت

 

مرضیه شهیدی

اسفند 93

 


مرضیه شهیدی | دوره چهارم آفتابگردان ها

26 آذر 1395 2689 3 4.97

گریه

رها کنید مرا بی حساب می گریم
منی که میشوم از غصه آب میگریم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟
سوال میکنی و در جواب میگریم

دعا دعا به دعا خواستم تو را هر شب
دعای من که نشد مستجاب..میگریم

غزل،قصیده..چه فرقی است وقت دلتنگی؟
که با شنیدن هر بیت ناب میگریم

شراب میخوری از التهاب میخندی
شراب میخورم از التهاب میگریم

چه حال زار و نزاری که در میانه شب
که در میانه شب...گرم خواب میگریم!
 


محمد صفری اقدم | دوره پنجم آفتابگردان ها

14 دی 1395 3462 3 5

بمان

**** ازسینه ی اجاق تب نان نمی رود

 

هرچندفقرآمده ایمان نمی رود

 

تصویرمرد عابراین ازدحام ها

 

ازصفحه ی خیال خیابان نمی رود

 

رازیست بین چشم تو وآسمان که باز

 

ازپنجره تبسم باران نمی رود

 

تا پای عشق وانشوددردلت بدان!

 

سرمای ناگزیرزمستان نمی رود

 

پرواز،رویشی که پرازالتهاب هاست

 

ازذهن خاک خورده ی انسان نمی رود


سارارمضانی | دوره ششم آفتابگردان ها

22 اسفند 1395 1603 3 5

نزدیک صبح بود که طوفان شروع شد...

«بسم رب الشهداء و الصابرین»

 

نزدیک صبح بود که طوفان شروع شد

جریان رودهای خروشان شروع شد

تا خانه ی خلیفه رسیدند و ماجرا

با قتل ناگهانی عثمان شروع شد

آمد میان حادثه ها نام دیگری

شاید خدا رقم زده فرجام دیگری

این صبح بیعت است عجب صبح دلکشی

این شب شده برای همه شام دیگری

عمری به این ستم زدگان حکم رانده اند

قومی به نام احمد و بر کام دیگری...

این روزها پس از گذر سال ها سکوت

بانگ اذان برآمده از بام دیگری

از راه می رسند به یکباره مرد و زن

ابلیس نیز آمده با دام دیگری

برمی خورند در صف خود فوج ها به هم

«پیوسته است سلسله ی موج ها به هم» ...

آمد علی به دیدن مردم که هان؟! چه شد؟

آن سال های سال سکوت،این زمان چه شد؟

گفتند نادمیم،علی جان به ما ببخش

ما سخت بوده ایم تو آسان به ما ببخش

با تو بهار هست و زمستان نمی شود

این زخم جز به دست تو درمان نمی شود

گفتند زخم و آتش قلبش گدازه شد

گفتند زخم و داغ دلش باز تازه شد

از خاطرش گذشت زمان های آشنا

مردان آشنا خفقان های آشنا

آن ها که اعتبار حقیقی نداشتند

دست طمع به راه عدالت گذاشتند

دیدند ذوالفقار علی سد راه شد

یکباره نقشه های شیاطین تباه شد

تا بیرق مبارزه بر شانه ی علی است

گفتند راه چاره فقط خانه ی علی است

آتش گرفت خانه ی او گرچه دم نزد

شصت و سه سال سوخت و حرف از ستم نزد

عمری به احترام پیمبر سکوت کرد

بر عهد خویش ساقی کوثر سکوت کرد ...

آمد به خود دوباره به فریاد مردمان

با ناله های شوق و فغان های بی امان

گفتند و گوش کرد و شنیدند هرچه گفت

فردا شد و به واقعه دیدند هرچه گفت

فردا شد و وصی پیمبر خلیفه شد

فردا شد و زمان عمل بر وظیفه شد

فردا دگر عقیل و ابوذر نمی شناخت

جز حق علی ترازوی دیگر نمی شناخت

اصلا عقیل خواست بگوید که مرتضی

در راه حق برادر و خواهر نمی شناخت

دیگر علی نبود اگر سهم خویش را

با طلحه و زبیر برابر نمی شناخت

چشمش همیشه خیره به پایان جاده بود

هرچند دلشکسته ولی ایستاده بود …

 

آمد میان مردم و طوفان شروع شد

کم کم بهانه های حسودان شروع شد

فریاد زد ولید: تو را با زنان چه کار؟!

اصلا تو را به سهم فلان و فلان چه کار؟!

این حرف ها نمی کند این جا اثر،علی!

آتش گرفته بود...چه گفته مگر علی؟

فرموده بود: پیش روی ما قیامت است

اینک زمان زمانِ عمل بر عدالت است

تبعیض جاهلانه ی اشرافیت بس است

دعوای این قبیله و آن قومیت بس است

ناگاه رو نموده به اشراف و خیره شد

دنیای این سران شقی تار و تیره شد

آن جا زبان گشوده به تهدید ظالمان

یار ستم کشیده و خصم ستم گران

 گفت آن جماعتی که گرفتار آز شد

دستانشان به ثروت ناحق دراز شد

اِنّی اذا رأیتُ رَدَدْتُ مَعَ الخَزی

واللهِ لَو وَجدتُ تُزوِّج بِه النِّساء

یعنی نمی دهم به تساهل امانشان

حتی اگر که باشد مهر زنانشان

بازپس گرفته می شود اموال نا به جا

واللهِ لَو وجدتُ تُزوِّج بِه النِّساء

 

فریاد زد ولید تو را با زنان چه کار؟

اصلا تو را به سهم فلان و فلان چه کار؟

بالا گرفت در صف اشرافیت تنش

طلحه زبان گشود علی را به سرزنش

کاخر ذخیره های نظامند این قبیل

در هر قبیله صاحب نامند این قبیل

سیّاس باش و با همه اینطور تا مکن

این گونه خویش را ز بزرگان جدا مکن

آمد زبیر نزد علی گفت یا امیر!

در سهم ها عرب و عجم را یکی مگیر

مولا ولی به راه خودش دل نهاده بود

چون کوه بر عدالت خود ایستاده بود

مولا ملاحظات جناحی نداشت و

با هیچ کس تعارف واهی نداشت و

گفتا به هرکسی که در این ره مردد است

کاین شیوه تازه نیست که رسم محمد(ص) است …

 

آری علی که هست امام من و شما

امروز دل سپرده به نام من و شما

امروز در نگاه جهان ثبت می شود

این شورها و این هیجان ثبت می شود

ما با شکنجه های زمان امتحان شدیم

طاغوت بود و در خفقان امتحان شدیم

گر جنگ درگرفت نگفتیم خسته ایم

ما هشت سال با دل و جان امتحان شدیم

با مشکلات ریز و درشت زمان خود

با فتنه ها و فتنه گران امتحان شدیم

یک عمر با نداری مان نیز ساختیم

با مشکلات و با غم نان نیز ساختیم …

امروز ما جماعت یکرنگ خسته ایم

از جنگ نه ، ازین همه نیرنگ خسته ایم

امروز روزگار غریبانه ی علی است

رزق گرسنگان همه بر شانه ی علی است

ما با علی برای خدا عهد بسته ایم

حالا چرا به گوشه ی عزلت نشسته ایم؟

عهدی که بسته ایم فراموش می شود

شمع عدالت است که خاموش می شود

آن ادعای محض رضای خدا چه شد؟

آن جمع سر نهاده به قالوا بلی چه شد؟

یک عده با مکیدن خون سیر می شوند

یه عده هم گرسنه زمین گیر می شوند

شهوت فرا گرفته زمین را چه می کنید؟

امروزمان گذشته و فردا چه می کنید؟

تا کی سکوت و ترس دگر ادعا بس است

دلخسته ام ادامه ی این ماجرا بس است

اینک شما و این همه شومی…چه می کنید؟

با این مطالبات عمومی چه می کنید؟

ای دولت امید! کنون وقت پاسخ است

با ظلم فیش های نجومی چه می کنید؟

«دیگر بس است عدل ازین پس ستم کنید

لطفی کنید و از سر ما سایه کم کنید

هر چند پیش ازین به شماها نداشتیم

چشمی که بعدها به ضعیفان کرم کنید»

با ادعا کسی که ابوذر نمی شود

هر تیر خورده مالک اشتر نمی شود

هر کس که با علی است دلش مبتلای اوست

در فکر و در کلام و عمل پا به پای اوست

هرگز مباد این که ولی را رها کنیم

باید ز کوفیان ره خود را جدا کنیم …

مردم دوباره موعد خلق حماسه هاست

انگشت های آبی ما هم سلاح ماست

ما اهل دست دادن با فتنه نیستیم

باید جلوی هرچه منافق بایستیم

سازش نبوده است ره انقلاب ما

هرکس که با علی است بود انتخاب ما

 

 وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون…

 

شاعران:

امیر سلیمانی

حمیدرضا فاضلی

رضا سهرابی

 

پ.ن: فایل صوتی شعر فوق با نوای حاج محمد یزدخواستی را نیز می توانید بشنوید.


رضا سهرابی | دوره سوم آفتابگردان ها

04 اردیبهشت 1396 2307 3 4.43

مبعث پیامبر (ص). شعر جمعی بانوان دوره ششم

آمد شروعی تازه بر اعجاز باشد 
پیغمبری از نسل صدها راز باشد

آمد که در اعماق شب , فانوس باشد
در خشکسال عشق , اقیانوس باشد

خورشید شد , با آسمان پیمان ببندد
تا بخت تار دختران , روشن بخندد....

تا روزهای تیره ی دنیا بمیرند
تا کاخ های ظالمان آتش بگیرند

آمد که دنیا بیش ازین ماتم نگیرد
قرآن فراهم شد دل آدم نگیرد

شد ابتدای نور و لبخند و غزل ها 
پاشید از هم , هیبت "لات" و "هبل" ها

آمد کلامِ عشق را تصویر باشد
مصداق ناب آیه ی تطهیر باشد

آمد که "زن" را وارهانَد از قفس ها
از التهاب عیش و نوش بوالهوس ها...

آمد محمد(ص) ناجی عشاق باشد
آمد «امام رحمت» و انفاق باشد...

وقتی عروج آسمانی سر گرفته است
از حضرت معبود او کوثر گرفته است

مبعوث شد ختم صراط عشق باشد
در خاک مکه، او فرات عشق باشد

پیچیده در جان حرا , بانگ صدایش
شق القمر جاری ست در انگشت هایش..

تا نور حق در لحظه هایش منجلی شد
بی شک محمد(ص) گرم ذکر یا علی شد

إقرَء... بخوان آیات قرآن را... محمد!
معنا بده "اسلام" و "ایمان" را محمد...

آری بخوان از این کتاب آسمانی
برخیز تا معنا بگیرد مهربانی

اینک حبیبم  مخزن الاسرار عشقی
راز وجودی ،نقطه ی پرگار عشقی

قُل "إنَّ أمرَ کُلُّه لِلَّه" تَعالی
إنّي رسولُ اللّه" بِالخُلقِ جَمیعا...

ای اهل عالم! صور بعثت را شنیدید؟!
آغاز رحمانی خلقت را شنیدید؟!

در آسمان امشب دوباره شور بر پاست
جبریل شاد است و بساط نور، بر پاست

مبعوث شد، بابای زهرا(س)، عمّ حیدر
بعثت شد آغاز فتوحی مثل خیبر

در سینه اش انوار کوثر،عطر یاس است
افسوس در بین خواصش ناشناس است

دین خدا را با زبانی تازه آورد
بر پیکر خشکیده جانی تازه آورد

آیات حق را در زمین تفسیر می کرد
او واژه واژه نور را تکثیر می کرد


خواندم زیارت نامه را هربار شنبه
این بغض دوری میشود تکرار شنبه

باران و دریا،آب مَهرِ دختر توست
خورشید برق کوچک انگشتر توست

تلفیق احساس و حیا و عقل هستی
تکمیل شد با مبعثت، یکتا پرستی...

موعود عالم زاده ی نسل محمد(ص)
احمد نبی و حلقه ی وصل محمد(عج)

اکنون بخوان با نام احمد مثنوی را
آری! بنوش این بیت های معنوی را...

 

#فرزانه_شفیعی
#آرزو_کبیری_نیا 
#افسانه_سادات_حسینی 
#عاطفه_جعفری
#نعیمه_آقانوری
#مریم_اسفندی
#معصومه_اسکندری
#محدثه_سادات_نبی_یان
#سارا_رمضانی
#فاطمه_پورحسن_آستانه
#راضیه_جبه_داری
#سیده_مرجان_ریاستیان

#شعر_جمعی 
#عید_مبعث_مبارک☘🌸


نعیمه آقانوری | دوره ششم آفتابگردان ها

05 اردیبهشت 1396 1619 3 5

شغل عالی تر! (شعر طنز: نقیضه ای بر شعر آقای حسن بیاتانی)

بدون اینکه ببینم پلیس و زندان را
پس از حواله، گرفتم بلیط “ماهان” را

 

چه شغل سالم و خوبی است اینکه داده به من
به چشم هم زدنی ثروت فراوان را

 

تمام سختی شغل قدیمی ام این بود:
سریع رد کنم از مرز، جنس ارزان را

 

که بعد از آن بفروشم به مردم بدبخت
به ده برابر قیمت، تمامی آن را

 

برای بسته قاچاق کامیون هامان
چقدر رشوه سپردیم هر نگهبان را

 

به نام گمرک و مأمور، گرگ دندان گرد
به ما پرید: “چرا جعبه های لیوان را

 

به کل حساب نکردید” و من به او گفتم
“بگیر مردکِ…! این صد هزار تومان را”

 

خلاصه اینکه چه زجری کشیدم و حالا
چقدر عاشقم این اختلاس آسان را !

 

دو هفته ای است که حالم کمی خراب شده
کباب می خورم و غصه فقیران را !

 

چه خاطرات قشنگی که در وطن جا ماند
چقدر ساده گذشتیم مرز ایران را

 


محمد حسین فیض اخلاقی | دوره ششم آفتابگردان ها

22 اردیبهشت 1396 2705 3 3.25

درخواست

ما را تو برای گم شدن پیدا کن

این پنجره را برای بستن وا کن

یک بار بیا و محض دلتنگی راه

کفشت را بابت نرفتن پا کن


ماهلو پرست | دوره چهارم آفتابگردان ها

05 خرداد 1396 2213 3

پیری...

تنهاییت درآینه تکثیر می شود

موی سپید در تو فراگیر می شود

این درد می رود و سپس دردهای بعد...

اینگونه می شود که کسی پیر می شود

 

لبخند میزنی که به ظاهر جوانی و 

از درد های دور و برت در امانی و 

اما خودت که خوب خبر داری از خودت

اینکه شکسته بال و پر و نیمه جانی و

 

هر برگ برگ زندگی تو خزان خزان

از دردهای خفته درونت امان امان

سخت است گریه کردن مردی درون تو

و خنده های ظاهر با گریه توامان...

 

فکرت پر از هجوم غم انگیز خاطره

هر شب خیال تو شده شبخیز خاطره

دکتر ولی برای تو تجویز کرده است

هر شب دو حب قرص و پرهیز خاطره...

 

هر شب مسافر سفر درد وناله ای

در این هجوم خاطره عکسی مچاله ای

پیشانی ات پر از خط افسردگی شده

آه ای جوان پیر... مگر چند ساله ای؟...

 

#امیرمحمد_عسکرکافی


امیرمحمد عسکرکافی | دوره پنجم آفتابگردان ها

08 خرداد 1396 2165 2 4

هنوز...

اخوانیه ای برای منِ شاعرِ دیگرم

                                  #رضا_سهرابی

 

 

به روی شاخه دو تا سیب سرخ مانده هنوز

من از قبیله ی آه‌ام تو از قبیله ی سوز

من از قبیله‌ی چشمانِ شب به شب بیدار

تو از اهالی فریادهای روز به روز

من آنکه خواب ز چشمم نبرده است نصیب

تو آنکه یأس، درونت نکرده است نفوذ

تو آنکه جانِ من ؛ آن جانِ بی‌دلِ شیدا

من آنکه روح تو ؛ آن روحِ پاکِ عشق افروز

ندیده مثل من و تو زمان، رفاقت ساز

ندیده مثل تو و من زمانه دشمن سوز

تو شأن...شأن نزول کدام واقعه ای؟

تو در مقام بیانِ کدام رمز و رموز؟

من و تو بیشتر از ماندنیم ؛ باید رفت

به کم...به شاخه...به این آشیانه چشم مدوز

***

خزان چشم چران، خیره خیره می‌آید...

به روی شاخه دو تا سیبِ سرخ مانده هنوز...

 

 

پ.ن:

آسان مفروش جان خود را کز تو

یک شهر توقع شهادت دارند

#رضا_سهرابی


حمیدرضا فاضلی | دوره چهارم آفتابگردان ها

12 خرداد 1396 1951 2 4.67

خواب میبینم تو را گاهی، ولی کوتاه و کم!

خوابم گرفته، شاید این دفعه تو رو دیدم
باید بخوابم... این شبا دلتنگِ دلتنگم
بی معرفت! حتی دیگه خوابم نمیبینم...
گفتی بمون محکم... ولی آخه من از سنگم؟!!؟
...
حالم گرفته س همسفر! بالا تو جات خوبه؟
«آره گلم... اینجا فقط جای تو خالیه»
دارم تصور میکنم می خندی ... اینجایی...
«غصه نخور بانو... ببین مردت چه جاییه!»

خوبه که جات خوبه... ولی روی زمین تنهام!
« خانوم! مگه تنهایی میشه پیش تو باشه؟!»
وقتی نباشی، خب همینه حال هر لحظه م!
«خانومِ من حتما تو آغوشِ خدا ، جاشه!»

آقای خونه م! بی تو خیلی سخت ... خیلی تلخ...
«شکوِه نکن... صبرت برام اینجا شده عزت!»
دلتنگتم... هستی تو اَم دلتنگ من ... یا نه؟
«میشه نباشم همسفر؟ غصه م شده غصه ت...»

خوبم ... نبین گاهی دلم میگیره و خسته م...
راستی! ندیدی دخترت دندون در آورده!
«میشه نبینم؟ ساده ای بانوی شیرینم؟
هستم... نمیذارم گلام باشن که پژمرده!

بازم که داری گریه...» این نه! از سر شوقه!
«دارن اذان میگن... پاشو وقت ملاقاته»
[مثل همون روزای قبل از رفتنش بانو
پیشونیتو می بوسه، گرچه توی رویاته...]


4 اردیبهشت 96
برسد به دست همسران شهدای مدافع حرم....


محدثه سادات نبی‌یان | دوره ششم آفتابگردان ها

05 اردیبهشت 1396 1890 2 5

عشق چیست؟

لحظه ی خوردن تاریکی و نور است به هم

یا نگاه  دو نفر آدم کور است به هم

به فنا می کشد این رابطه ی قلابی

مثل دلبستگی ماهی و تور است به هم

چشم وا می کنی و زندگی شیرین را

می زند یک شبه یک شچشم که شور است به هم

رفتی و بیشتر از پیش به خاطر ماندی

این گره خوردن غیبت و حضور است به هم

سال ها بعد، شبی، سر زده، یک گوشه ی شهر،

"درد" بر خوردن ما حین عبور است به هم

(امید)


امید رهایی | دوره پنجم آفتابگردان ها

09 اردیبهشت 1396 1697 2 4.67

نترسان ما را...

«بسم الله القاصم الجبّارین»

از زردی رنگ ها نترسان ما را
از سختی سنگ ها نترسان ما را
ما از خودِ جنگ هم نداریم هراس
از "سایه ی جنگ ها" نترسان ما را...

#رضا-سهرابی


رضا سهرابی | دوره سوم آفتابگردان ها

15 اردیبهشت 1396 2062 2 2.4

مرزهای فراموش شده

دیگر به هیچ چیز نمی شود اعتماد کرد!

وقتی در تل آویو ماشه را می کشی

   و قلبم در شمس العماره از کار می ایستد

بیشتر به یاد می آورم

   آخرین بار موهایم را به بند پوتین تو بافته ام

و هر بار که به تو فکر می کنم

مشتی از موهایم را کنده ام !

تو اما ،

   مرزهای امپراتوری ات را نقاشی کن

و فراموش کن گلوله ای که شلیک شد

                                     من بودم !


مرضیه انساندوست | دوره ششم آفتابگردان ها

19 اسفند 1395 1308 2 5

من را کسی آفتابگردان نامید...

تقدیم به رهبر عزیزم...

با هرکه تو را ندیده من همدردم
یک قلب شکسته پیشکش آوردم
من را کسی آفتابگردان نامید...
خورشید تویی به دور تو میگردم

فاطمه دلشادی-اراک


فاطمه دلشادی | دوره ششم آفتابگردان ها

24 اسفند 1395 1593 2

فرشته ی شاد

 

او که با قصه های شیرینش

به دلم شور و شوق می آورد

گاهی  مادر  بزرگ  ما می شد

گاهی  بازی و  کودکی  می کرد

 

زیر  طاق  بلند  ابروها

پلک هایش  چراغدان  بودند

گونه ها مثل  عکسی از دیروز

پیر و در چشم من جوان  بودند

 

لحظه های  سکوت  خانه  ما

او  طنین  صدا  و حنجره  بود

حرف هایش  هوای  تازه ی صبح

چشم هایش  هزار پنجره  بود

 

تا که یک  روز آن  فرشته ی شاد

رفت  و  با  خاطرات   او  ماندیم

قصه اش را  تمام کرد آن روز

شعر  رفتن  سرود  و ما  خواندیم

 

باز  امروز  خانه دلتنگ  و

این  تمنای   تک تک   ما  بود:

« کاش آن  روح   مهربان   و بزرگ

کاش   مادر   بزرگ   اینجا  بود!»

 

 

 

 

 


زهره دشتی درخشان | دوره چهارم آفتابگردان ها

29 اسفند 1395 1344 2 5

جوابیه دوره ششم, بانوان

#جوابیه ی دختران دوره ششم آفتابگردان ها به استقبال گرم خواهران دوره پنجمی:


 خارج شدند از دور و میدان, پنجمی ها...
از ما شدند آخر گریزان، پنجمی ها

دیگر گذشت آن دوره ی کولاک و طوفان
خوردند سرما زیر باران پنجمی ها

چون آهوان رم کرده اند از ما, همین که
دیدند در بیشه, پلنگان, پنجمی ها

ما آسمانیم ابرهای تازه داریم
حتي اگر باشند باران، پنجمی ها!

با شعر های ناب ما جرأت ندارند
باشند بعد از این, غزلخوان, پنجمی ها

باید که بعد از این کمی کمتر نمایند
هی گرد و خاک و باد و طوفان پنجمی ها...

ما چشمه ایم , آرام و جوشان و زلالیم 
کردند چون سیلاب, طغیان, پنجمی ها

یک یک رجز خوانند اما بُرد با ماست
در حال اقدام و عمل ، هان! پنجمی ها...

از بس که خوبی های ما ورد زبانهاست
شد سهمشان چشمان گریان پنجمی ها

ما همچو خورشیدِ بهاری، زندگی بخش
خورشید تابستان سوزان، پنجمی ها

ما مثل کوهیم استوار و سرفرازیم
هستند مثل بید لرزان پنجمی ها

ما تیم پیروزی و استقلال هستیم
هستند همچون تیم پیکان پنجمی‌ها

ما آنچنان مشتی و پاک و مهربانیم 
گفتیم ایول جانمی جان, پنجمیها!

ما را رأکتور دیده اند و بی محابا
در حلق ما کردند سیمان ، پنجمیها

با مافیای شعر همدست اند گویا
دستان پشت پرده پنهان٬ پنجمی ها

کوچکتریم اما بزرگی می نماییم
بخشش مرام ماست؛ خوبان! پنجمی ها!

جای گله از دوستان خوبمان نیست
هستند چون تاج سر، ایشان _پنجمی ها...

تا اهل صلح و دوستی و اتحادیم
در بین ماها نیست شیطان، پنجمی ها!
 
ما چون شما میراث دار عشق و شوریم
داریم سمت نور جریان، پنجمی ها!

از این جوابیه, تشکر قصد ما بود
گرچه نشد آن لطف جبران ، پنجمی ها...!


#نعیمه_آقانوری
#معصومه_اسکندری
#عاطفه_جعفری
#افسانه_سادات_حسینی
#آرزو_ارجمند
#آرزو_کبیری_نیا
#فاطمه_پورحسن_آستانه
#فاطمه_دلشادی
#مریم_اسفندی
#فاطمه_پاک_نیت
#محدثه_سادات_نبی_یان
#راضیه_جبه_داری 

#رویا_باقر_زاده


نعیمه آقانوری | دوره ششم آفتابگردان ها

12 فروردین 1396 1907 2 4.67

میلاد امام علی (ع). شعر جمعی بانوان دوره ششم

#شعر_امام_علی (ع)

کعبه میخواست در آغوش تو معنا بشود
قبله اش در جهت چشم تو پیدا بشود

بعد از آن سمت تو چرخاند همه دلها را
تا زمین مات، زمان محو تماشا بشود

لن ترانی همه پاسخ پرسشها بود
پرده افتاد مگر راز هویدا بشود

کعبه می‌خواست همه خوب بفهمند تو را
خواست تا اسم علی ورد زبانها بشود

آمدی حامی و هارون پیمبر بشوی 
تا که جبران غم و غصه ی موسی بشود

آمدی عید پراکنده کنی, دست به دست
آمدی , شوق غدیر از تو شکوفا بشود

جز خودت نیست کسی در همه ی عالم تا 
لایق عشق اهورایی زهرا بشود

عشق تو در شریان همه هستی جاری ست
و زمان خواست چنین، "عشق" تو افشا بشود

بعد توحید و معاد آمده بودی که فقط
سومین اصلِ یقین از تو مهیا بشود
 
خاک، آبستن یک معجزه ی دیگر بود
خواست تا مهد نفسهای مسیحا بشود

تا تَرَک هست برین کعبه کجا "حقٌ علي"
می تواند به شَک و شایعه حاشا بشود؟

گشته بغضش چو مَمات و شده حُبّش چو حیات
تا علي اصل تبرّا و تولّا بشود

چاه از عمق غمت داشت ترک برمی داشت
هر چه می خواست کنار تو شکیبا بشود

از زمانی که به دست هوس و کفر افتاد
خنجر از شرم تو می خواست زمین وا بشود

با نگاه کَرَمت کاش غمِ تلخِ فراق 
صبح بارانی یک جمعه, مداوا بشود...

 #سارا_رمضانی 
#عاطفه_جعفری
#راضیه_جبه_داری
#نعیمه_آقانوری
#معصومه_اسکندری
#سهیلا_طاوسی_فرد
#الناز_صحرائیان
#افسانه_سادات_حسینی
#آرزو_کبیری_نیا
#رویا_باقرزاده


نعیمه آقانوری | دوره ششم آفتابگردان ها

22 فروردین 1396 1767 2 4.86

مادر

تقدیم به مادران  غواصان هشت سال جنگ تحمیلی
 

غروب که شد 
کنار اروند برو
مد می شود و به احترامت از جا بر می خیزد.

رود، پر از گوش ماهی هاست مادر جان
بگو که پدرش چقدر زنده ماند 
تا حجله ی دامادی اش را ببیند
بپرس چرا رود تمام تنش را پس نداد؟
صدفها را یکی یکی بردار 
بی شک چشم یونس ات
در شکم یکیشان است.
کاسه ی دستانت ترک برداشته اما 
جرعه ای از آب بردار 
بوی دسته گلت را می دهد.

صبح که شد 
برگرد مادر جان
اروند برایت تعظیم خواهد کرد.

 

شهریار شفیعی
 


شهریار شفیعی | دوره سوم آفتابگردان ها

15 دی 1395 2352 2 5

تاجران باغ های پرپر جنگ...


به استقبال غزل سعید بیابانکی

"شما حماسه سروديد و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم و نان درآوردیم... "

*****


هی پاره های  تن از این دور و بر آوردیم
سرباز بردیم از وطن اما سر آوردیم

 

خون جگر تقدیر لیلا های بسیاریست
اکبر (ع )به میدان برده ایم و اصغر (ع) آوردیم

 

با خون  اسماعیل ها عمری نمک گیریم
حال  آن نمک را سهم زخم هاجر آوردیم

 

هر بار که نان و نوا را  در خطر دیدیم
 صد ها جوان بی سر نان  آور آوردیم

 

سرها به روی دوشمان،هی پُست میگیریم
اینقدر پّستیم...آه شورش را در آوریم

 

پرپر شدند انها ،عرقها ریختند و ما...
مااز عرقهاشان گلاب قمصر آوردیم

 


ما تاجران باغهای پرپر جنگیم
ظرف گلاب و میوه های نوبر آوردیم

 

گوش  یتیمان شهیدان نشنود ای کاش
این اعترافی را که بیت اخر آوردیم

 

پامال می شد خون باباهایشان وقتی
مشتی  اَبَر ترسوی دشمن پرور آوردیم

مرضیه_شهیدی


مرضیه شهیدی | دوره چهارم آفتابگردان ها

09 دی 1395 2757 2 5