پنجشنبه, 09 فروردین,1403 |
 

اردو با طعم چای نبات!

شنبه، 04 شهریور 1396 | Article Rating

وقتی به یه جایی می رسم که پر از آدمای موفق و فعاله اعتماد به نفسم رو به کلی از دست می دم و از اوج می افتم همین که رسیدیم خوابگاه و ده ها دختر موفق رو یک جا دیدم گوشه و تاریک ترین تخت رو برای خودم انتخاب کردم و رفتم زیر پتو . یادمه چند وقت پیش سوار تاکسی که شدم راننده یه عینک درشت زده بود و فکر کرد من از شهر دیگه اومدم و دانشجوأم شروع کرد از زنجان تعریف کرد و انگار با دیوار حرف می زنه ,منم واکنشی نشون ندادم و وانمود کردم کر و لالم البته این زیاد به خاطر بد طینتیم نبود و فقط حوصله ی حرف زدن رو نداشتم ولی پیاده شدنی کرایه ی درشتی بهش دادم. تو فکرم بود حتما توی اینجا هم قراره با اعتماد به نفس پایینم بشم یه کر و لال حرفه ای که فقط اومده زحمتای بقیه رو پایمال کنه . خودم رو موقع ارائه دادن تصور می کردم که لپام سرخ شده,صدام خروسی شده و هرکی هر سؤالی می پرسه فقط نگاش می کنم ,مغزم ارور می ده و کف و خون بالا میاره , همه هم دستاشون رو گذاشتن رو گوششون و اخم کردن

البته توی دانشگاه همه اعتقاد داشتن که می تونم همه چیز رو خیلی خوب توضیح بدم و یه بار یکی از استادام گفت که با جذابیت ارائه و داستان های وسط حرفام مجبورش کردم بره رمان بخونه.

شاید به حرمت خیالاتم بود که اصلا ارائه ای ندادم, نه فقط ارائه بلکه نه پیشنهادی دادم و نه شعری خوندم . البته همین که صدام کردن برم وایستم و کنفرانس بدم از آخر کلاس گفتن همه خسته ن و وقت تمومه راستش یه جورایی ناراحت و غمگین شدم تمام تلاشم رو کرده بودم بهترین خودم باشم, محکم و با صلابت .در کل رفته بودم بمونم تو گوشه ی اتاقو فکر کنم زوال عقلم نزدیکه و به زودی یه تانک و تک تیر انداز میاد سمتم و دورتا دورم رو مین گذاری می کنه و اگه تکون بخورم کارم تمومه

ولی همین که سرم رو از دنیای خودم بیرون میاوردم می دیدم همه بهم توجه می کنن و خیلی مهربون و خون گرمن از یه طرف بشرا از خوبی های زندگی دو نفره حرف می زنه, شیوا از آرومی من تعریف می کنه ملیحه از سرمای اتاق گلایه می کنه به من می گه به دوست زنجانیش سلام برسونم, عاطفه بهم می گه چون دوستم داره دلش نمیاد بگه زود سر کلاس باشم و الهام با چشمای همیشه پر از برقش تو اوج کاراش برام یه نشونس. ارتفاع خوبیاشون تا دماغم بالا اومده بود و کلا از خیالات اسلحه و کابوس مردن توی دامنه ی کوه پر از مه بیرون اومده بودم

مامانم توی کیفم چند تا نبات گذاشته گاهی می زدم توی جان چایم و می رفتم سر کلاس که اندازه ی چهار قدم با در خوابگاه فاصله داره .فکر کنم من حتی اگه برم نیویورک زندگی کنم باز قراره نباتی رو که با خط پیچ پیچ طلایی و قرمز روش نوشته با خودم ببرم 

سر کلاس مثل همیشه کلمه های کلیدی که باید تو یه فرصت بهتر دربارشون مطالعه کنم رو توی دفترم می نویسم خیلی وقتا به فراموشی می سپرمش ولی گاهی هم همون کلمه برام می شه ورود به یه دنیای جدید.

کلاس های تشکیلاتی اجتماعی تاریخی پنجشنبه رو با دقت گوش می دادم و کلی یادداشت برداری کردم وسطا تا می خواستم با تمام وجود و با صد و هشتاد درجه ظرفیت باز کردن دهنم بخندم خانم عکاس شاتر رو فشار می داد. چند بار تلاش کردم وقتی خنده م میاد خیلی متین و سنگین فقط لبخند می زنم و لب هام رو باز نکنم ولی بعد صدای شاتر یادم می افتاد

هر کسی از اسکان زنجان حرف می زد تن و بدنم می لرزید و خودمم با حرفاشون همراه می شدم,تایید می کردم و می گفتم درسته و با تعصبی که دارم هیچ دفاعی نمی کردم و محافظه کارانه و قهرمانانه از بحث می رفتم کنار .

چهره ی مهربون و دلنشین شاعرای کودک و نوجوان که اومده بودن برامون حرف بزنن منو یاد بچگی هام, درست وقتایی که می رفتم کانون و یه دختر آروم و فعال بودم می نداخت . همون روز با کلمه هایی که دادن از سوژه"گیره ی لباس"شعر کودک نوشتم و خیلی به دلم نشست.

وقتایی که خونه هستم مجله و سایت های لاکچری رو ورق می زنم و بالا و پایین می رم , تفریحای عجیب رو نگاه می کنم و تصور می کنم از قدم زدن توی سارایوو ,گالری های فیلادلفیا, تئاترای تیرانا تا رودخانه ی موستا ولی وقتی رفتیم معراج شهدا, با درجه ی بالا دیوانه شدم. هر چند کوچیک ولی امن ترین جای دنیا برای من بود همون جا از شر همه چیز پناه گرفته بودم فهمیدم بالا تر از همه ی تصوراتم از مفرح ترین جاهای دنیاس. امان امان از اون شب. قبلش طیبه بهم چادر عبایی امانت داد و اصلا نمی دونستم همچین جای عجیبی هم وجود داره و مدت ها به چیزی که اینقدر با قلبم هماهنگی داشته باشه برنخورده بودم همون جا بود که سیاره ی کوچک خودم رو ترک کردم و رفتم تو مدار فراتر از دنیا کلافمو تند و تند باز کردم و گذاشتم بره بالای بالا. خودمو انداختم بغل آرزو , بغضم ترکید گفتم: واای این اردو اصلا مال من نبود هیچ کدوم از روزا و ثانیه هاش. خودتم که دیدی نه شعری خوندم نه حرفی زدم انگار یه مجسمه اومده اردو و به هیچ دردی نمی خوره. فقط همین جا و همین لحظه کنار شهدا برای منه وگرنه خدا می دونه چطور می خواستم موقع برگشتن با قسمت تاریکم کنار بیام

#نسرین_خلفی

#دوره_تکمیلی

#ما_همه_آفتابگردانیم

ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: